خاطرات كودكي بابايي
شازده كوچولوي من! امیر علی جان هميشه دلم ميخواست يه جورايي تو رو از كودكيهاي خودم و دغدغه هاي خودم تو اون زمان باخبر كنم، روزايي كه خريدن يه مداد اتد آبی بيست و پنج توماني برام منتهاي آرزو بود و تا بخرمش چندبار ميرفتم لوازم التحريري محل ببينم تموم نشده باشه و پولم بهش ميرسه يا نه. روزگاري كه هفته اي چند بار با مامان (مامان بزرگي تو) ميرفتيم مغازه های کاشانی و شیشه بری محله كه مثل بازار تره بار الآن بود و همه ي دلخوشيم اين بود كه ساندويچي، كبابي يا فالوده شیرازی با مامان بخوريم. بشينيم پشت ميزاي رنگ پريده ي ساندويچ كثيف یا ميزاي چسبونكي فالوده فروشي كه بهمون ژتون پلاستيكي ميداد كه يعني منتظر دريافت فالوده ايم (آخر تمدن بود واقعاً)...