امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

روزهاي سخت شاغل بودن

1391/5/31 12:00
385 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دلم ميخواد از روزهاي سخت شاغلي و مادري حرف بزنم. از اين درگيري هميشگي، از كاري كه نمي توانم رهايش كنم، از خانه اي كه دوست ندارم تركش كنم و كودكي كه بيش از همه دوستش دارم و روحيه اي كه نمي توانم عوضش كنم .

گاهي فكر ميكنم اگر يك دختر خوب خانه با توانايي لذت بردن از خانه داري بودم ، حتما زندگي راحت تري داشتم، با همسرم به راحتي زندگي مي كردم و كودكم هميشه كنارم بود و من به راحتي او را بزرگ مي كردم. گاهي ديگر فكر ميكنم تا قبل از بچه دار شدن، داشتم با همان هيجان و شگفتي لذت بخش زنگي ميكردم. بي دغدغه خانه داري و مهماني، صبح تا شبمان را به هيجان و شگفتي مي گذرانديم و دغدغه تنها ماندن هيچ كس را هم نداشتيم. اما خودم خواستم ، عقلم حكم كرد كه مادر شوم ، عقلم حكم به عشقي داده بود كه تا پيش از آن اصلا فكر نمي كردم اين قدر لذت بخش باشد. حالا من مانده ام با دلتنگي كه اسمش رو ميزارم روزهاي سخت شاغل بودن.

امروز وقتي اين مطلب رو مي نويسم خيلي دلم گرفته و از صبح همش بغض ميكنم. امروز صبح وقتي حاضر شديم تا بريم سر كار امير علي عزيزم از خواب بيدار شد، هر چي سعي كردم بخوابونمش ولي انگار اصلا دلش نمي خواست بخوابه ، يه جور عجيبي بهم نگاه كرد ، تا بحال اين نگاهو تو چشماي امير علي نديده بودم ، مدام گريه ميكرد و باباشو صدا ميكرد. بالاخره از بابايي جداش كردم و بردمش خونه خاله آفرين، ولي مگه آروم ميشد. همش ميگفت بابا - بابا . بالاخره با هر زحمتي بود خوابوندمش و ساعت 9 صبح رفتم سر كار. 

بغضم گرفت به خاطر نگاه كودكي كه مظلومانه نگاهم ميكرد تا شايد ميخواست به من بگويد كه مامان نميشه نري ... و با گريه هاي تو ماماني هم گريه ميكرد. اين را خوب ميدانم كه وقتي بزرگتر شدي اين سئوال هر روز تو خواهد بود كه مامان چرا ميري سر كار؟ 

امروز وقتي از پله ها مي اومدم تا سوار ماشين بشم اشكم آرام و بي صدا فرو ريخت و من آهسته گريه كردم. خدايا خودت كمكم كن تا صبور باشم. خدايا كمكم كن تا بتوانم كمتر دلتنگ باشم. دلتنگ مهرباني كه اسمش امير علي است.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

..
1 شهریور 91 12:23
سلام. با اجازه تون اين مطلبو تو پست اخرم لينك كردم