امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

خاطره شب يلدا

1391/11/9 14:07
437 بازدید
اشتراک گذاری

دلم ميخواد قصه ي شب يلدا رو كه همگي جمع شده بوديم خونه مامان بزرگ فرنگيس برات تعريف كنم تا وقتي بزرگ شدي بدوني كه چه روزهاي خوبي رو پشت سر گذاشتي تا وقتي به اين باور رسيدي  كه بعد از هر سرماي زمستوني،‌ گرما و طراوت بهاري هست و بعد از هر شب بلندي باز هم سپيده ي صبحي، تازه به اين باور برسي كه اگه عاشق باشي و عاشقانه به همه چيز نگاه كني همون زمستون و شب هم پر از رمز و راز و زيباييه. پر از شكوهه.امير علي جان.

شب یلدای  1391 در خانه ی مامان بزرگ فرنگيس شبي به یاد ماندنی بود. شبی که هر کس با سخنی آن را به خاطره تبدیل کرد. یلـدا شبی بود که همه بعد از مدت ها دور هم جمع شدند و  یاد آوري كردند که گوشه ای از قلبشان متعلق به کسانی است که مــدت ها  بود آنها را ندیده بودند.دیشب بار دیگر به هم گوش زد کردیم که ما خانواده ای جدا ناپذیر هستیم. خيلي دوست داشتم یلدای 1391 را با گرفتن عکسي دسته جمعي به یادگـــــار  بگذارم تا هر بار با دیدن آن، خاطرات شیریني را دوره کنیم .اما حيف شد كه دوربين را با خودمان نياورده بوديم . يعني چون شارژ نداشت زورم اومد كه بيارمش بعدش خيلي حسرت خوردم.

دست مامان بزگ درد نكنه كلي تدارك ديده بود ، از شام مفصلي كه پخته بود از انارهاي دون شده و ميوه هاي چيده شده و هندوانه قاچ شده و سماورش كه هميشه خداچاييش براهه و بازهم مثل هميشه مارو شرمنده خودش كرد

بعضي وقتها با خودم ميگم مامان عزيزم چقدر پیر شدي

اما لبخندت مثل همیشه است ،اين لطف و مهرباني شماست كه مارو به هم پيوند ميده و باعث ميشه حتي براي لحظاتي هم كه شده احساس كنيم هيچ وقت تنها نيستيم. پس بخند که خنده ها تو خيلي دوست دارم.گاهي وقتها فقط ادعا ميكنيم كه عاشقيم ولي فراموش كرديم رنگ چشمهاي مادرمونو.کاشکی راه رفتن رو یادم نمی گرفتم تا واسه همیشه مجبور میشدم دستاتو توي دستم بگیرم.امير علي جان اگر 4 تکه نون خيلي خوشمزه وجود داشته باشه و شما 5 نفر باشيد کسي که اصلا از مزه اون نون خوشش نمي ياد مامان بزرگه .

 بعضی وقت ها كه یواشکی مامانو نگاه می کنم که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزیه که روی فرش ریخته شده به این کارش خندم ميگيره چون می گم ما که هم جارو داریم ، هم جارو برقی. پس چه كاريه!بعد از چند روز که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم روحل کنم یهو به خودم اومدم دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم و دلم براي مامانم ميسوزه وقتي ميرم خونشون و ميبينم تنها نشسته داره تلويزيون مي بينه ،چه نسل بي عاطفه اي شديم

ما...

                                                                                                                                                    پسر گلم اينارو گفتم تا زماني كه بزرگ شدي هميشه بهشون احترام بذاري و عاشقانه كارهاشونو انجام بدي و به ياد داشته باشي كه اين فرشته ها خيلي براي تو زحمت كشيدن تا تو به سرانجام برسي. 

  امير علي جان خلاصه كه شب يلدا تا پاسي از شب بيدار بوديم وصحبت كرديم و تو وحسين پسر خاله هم كلي شيطنت كردي و باخاله مريم كلي بازي كردي و آخر شبي تازه شارژ شده بودي چون هركاري ميكرديم كه بتونيم متقاعدت كنيم تا بريم خونمون انگار نه انگار و همش خاله مريم و صدا ميكردي كه باهات بازي كنه اما ماماني حالش خوب نبود وزياد نتونست پيش شما باشه و رفت تو اتاق يه كمي استراحت كنه .

ونكته آخر اينكه 

بیاییــــــد به هم قول بدهیم که فقط شب یلدا را بهانه برای دور هم جمع شدن قرار ندهیم و بدانیم که میتوانیم در شب های دیگر سال نیز محبت ها را با دیدن  یکدیگر افزایش دهیم!

                                          امير علي جان كسي كه هميشه دوستت خواهد داشت ماماني و بابايي

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان هستی
2 دی 91 14:32
خدا حفظش کنه پسر نازتو عزیزم دوست داشتی به ماهم سربزن