خاطره عشق
پسر گلم امير علي جان
يكي يكدونه مامان تمام ثانیه های عمرم به تو تعلق داره و هر ثانیه بیشتر از ثانیه قبل دلداه و عاشق تو میشم ... نمی تونم حتی یه لحظه دوری تو تحمل کنم ... اونقدر احساس وابستگی ام به تو زیاد شده که حتی زمانهائی که در خواب ناز به سر می بری بازم دل مامانی برات تنگ میشه و میام بالای سرت و لحظاتی را به تو خیره میشم و اونجاست که باز هم خدایم را بخاطر وجود نازنینت در زندگی ام شکر می کنم ... آری عزیزم روزهای مادرانه را با تو می گذرونم و هر لحظه اش برایم خاطره ای بس شیرین و فراموش نشدنی است ... روزهای مادرانه یکی پس از دیگری می گذرند و من شاهد هر لحظه اش هستم ... می بینم که پسرک ملوسم چگونه از پهلوئی به پهلوی دیگر می غلته و چگونه برای بلند شدن از زمین ديگه مثل قبل تقلا نميكنه وبه سرعت از جاش بلند ميشه وبا سرعت خودشو پرت ميكنه روي مبل ... گاهی هم توی خواب ، خودتو به حالت دمر به روی شکم می افتی ...گاهي هم پتو و ملافه را از روی خودت کنار میزنی و گاهی هم بالش زیر سرت را برمیداری و باهاش بازی میکنی .... حرف زدنت هم عالمی داره که حاضر نیستم با هیچ نطق آتشینی در دنیا عوضش کنم ! پيشرفت هات در حرف زدن و كارات اونقدر زياد شده كه ديگه نميرسم همشو برات بنويسم. ديگه اكثر وسايل خونه رو ميشناسي اگه چيزي لازم داشته باشم كه دم دست و بدون خطر باشه ميگم امير علي برو فلان چيزو واسه مامان بيار تو هم سريع با پاهاي كوچولوت ميري مياريش و من و بابايي هم تشويقت ميكنيم
كمتر وقت ماماني صرف امير علي جونم ميشه . چون مشغله كاري ماماني انقدر زياده كه نميرسم پسر گلم هر روز که می گذره با بزرگتر شدنت احساس می کنم مسئولیتم سنگینتر شده و باید بیشتر حواسم به رفتارها و احساساتت باشه. يه كمي هم از نظافت و تميزي اميرعلي گلم بگم هر چي كه بخوره جلدشو همين جوري رو زمين نميندازه سريع با اون دو تا پاهاي كوچولوش ميره و اونو تو سطل آشغالي ميندازه. وقتي هم كه با اسباب بازي هاش بازي ميكنه آخر سر كه بهش ميگم امير علي جان اسباب بازيهاتو جمع كن سريع جمعشون ميكنه و تو سبد اسباب بازي هاش ميندازه. هر بار که امير علي رو به آغوش می کشم و اونو می بوسم هزاران بار خدا رو شکر می کنم که منو لایق دونسته و امير علي عزیز رو به من سپرده و به من این فرصت را داده تا احساس ناب مادری را با داشتن این فرشته زیبا با تمام وجود حس کنم. چقدر روزها زود می گذرد. امير علي عزیزم دیگه چيزي نمونده كه ۲ سالت بشه انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدي و با وجودت زندگی عاشقانه مامان بابا رو عاشقانه تر کردي، به راستي كه چقدر زود دير ميشود. اگه بخوام از همه شیرین کاری ها و شیرین زبونی هات بنویسم خودش یه کتاب میشه . ديروز كه خونه خاله آفر خوابيده بودي وقتي از خواب بيدار شدي گفتي ماماني بابايي كجاست ومن گفتم امير علي جان بابايي خونست وتو با همون شيرين زبوني خاص هميشگيت گفتي بابايي خونه خوابيده قربون اون شيرين زبونيات برم عزيزم ... دوست دارم همه این لحظات قشنگ را به حافظه ام بسپرم تا وقتی بزرگ شدی همه رو برات تعریف کنم ... میدونم که از شنیدن خاطرات کودکیت خوشحال میشی پس به اميد اون روز.