امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

روزهاي پاييزي

1392/8/15 10:19
166 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امير علي جان ؛

چهاردهم آبانماه یکهزار و سیصد و نود و دو است که اين دلنوشته رو برات به تحریر در ميارم ، نمی دونم تو کی و کجا اینها رو می خونی ، اصلا هر وقت دلت خواست بخون ، اما حتما بخون تا بفهمم که يه روزي به ياد من بوده اي ، تابدونم بیخود به تعهداتم پافشاری نکرده ام . در هر صورت خوشحالم که اینبار نیز دارم درمورد تو عزيز دلم مطلب مي نويسم ، بذار کفشهامو  در بیارم و مهمون خونه دلت بشم ، هرچند که قریب به 33 ماه است که ساکن کوی توام ، هوای تو بدجوری آرومم می کنه و تسکینم می ده . این روزا شايد همه بدونن که علاقه من و تو چقدر عمیق شده  و با تموم شیطنتات چقدر دوست دارم .

پسر گلم امير علي جان ،

تو این روزا که ابرهای تیره پاییز شروع به باريدن كرده اند و شب های بلند به روزهای کوتاه  فخر می فروشند ، بیش از هميشه دلواپس تو ام . همه چیز تو نگرانم می کنه ، همش با خودم می گم ، مبادا امير علي جان دردی داشته باشه ، نکنه پسرم گرسنه بمونه ، یک وقت مشكلي براش پيش نياد ، لباسش به اندازه کافی باشه ، شبها پتو رو پس نزنه خداي نكرده سرما بخوره ، و در کُل نونش گرم باشه و آبش سرد . نمی دونی چه لذتي داره وقتی بي مقدمه مياي و صورت ماماني رو بوسه بارون ميكني و ميگي ماماني خيلي دوست دارم.

این روزها گاهی از تو می رنجم ، نمی خندم ، اخم هم نمی کنم ، ولي تو با شيطنت خاص هميشگيت مياي و ميگي مامان زود باش بزن فيتيله نيگا كنم زود باش زودباش زود باش

این روزا گاهی  يه دفعه هوس نوشمك خوردن ميزنه به سرت كه ديگه هم ول كن قضيه نيستي برای ساکت کردنت مجبور می شیم کلی خوراکی و تنقلات برات تهيه کنیم . کاش بدونی چه لذتی می برم وقتی هر چي که خودت می خوری رو به منم تعارف می کنی و یکي  یکي در دهانم می گذاری .

نازدونه مامان ؛

این روزا تو خونه با ما مسابقه می دي ، کشتی می گیری و گاهی با هم می دویم ، نمی دونم جه جوريه  که همیشه تو زودتر از من به مقصد می رسی و اون لحظه حس خوب برنده شدن در تو نمایان می شه نمی دونی این روزها وقتی سرگرم هستم و یکباره به سراغم مياي و ميگي من هيولا هستم زود باش فرار كن چطوري بند دلم پاره می شه و دلم می خواد با تموم وجود در آغوشت بگیرم. ويا وقتي كه با شيرين زبوني خاصي تركي صحبت ميكني و ميگي ياخچيسان، گولوسن

این روزها می بینم چطور وقتي پول در صندق كمك به بيماران ميندازي ، ميگي خدايا همه بچه هاي مريضو خوب كن ، چقدر اين جملاتت رو دوست دارم ، بعضي وقتا با خودم فكر ميكنم در این سن کم خدا را باور کرده ای و شاید هم خدای تو واقعی تر باشه . برای همه اینها اشک تو چشمانم حلقه می زنه و لبخندی توام با بغضی بی پرواز بر لبانم می نشینه.این روزا زياد فرصت نوشتن ندارم ، اما باز به سراغت میام ، « هرچند نرم و آهسته» 

پسر کوچولوی من ؛

امير علي جان ، چند روزه دلم لک زده بود برات. این چند روزه حس میکنم خيلي دلتنگتم و سهم من از دیدن و لمس حضورت خیلی خیلی کمه. بعضي روزا که تا چهار پنج نیستم و بعدشم تا برسم پیشت و تو خواب باشي و ببینمت حداقل هفت شده. اینه که بعضي روزا بي توجه به من، بدو ميري بغل بابا بهرام ميخوابي، از اين حركتت  خیلی دلم ميگيره. حس پدرایی رو پیدا کرده بودم که تا دیروقت شب سرِ کارن و بچه هاشون همیشه فکر میکنن باباشون دوسِشون نداره! برگشتم توی آشپزخونه و شنیدم داری صدام میزنی. دویدم و با خوشحالی گفتم جانم، با شوق و ذوق هميشگيت گفتي ماماني من فدق( فقط ) تو رو دوست دارم .الهي من قربون اون فدق  گفتنت بشم.

نيت کردم این دلنوشته هارو برای همیشه جاودانشان کنم و تقدیم به تو کنم تا باور کنی اگر پروانه وار دور تو می گردم تو را تا بیکران دور تا اعماق وجودم دوستت خواهم داشت فقط ببخش اگه گاهی چشمام خيس ميشه و دل تنگ نگاه تو می شم ، دست خودم نیست ، هیچوقت فکر نمی کردم که تا این حد عاشقت باشم .

تویی که زندگیم رو وقف نفسهای گرمت كردم ،وقف قدمهای کوچيکت ، وقف چشمان دریای ات .

                                                                                   دل نوشته : ماماني

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)