عید قربان
سلام امیر علی جان ؛
بار دیگر در این روزھای پاییزی به خوابت آمده ام تا قبل از آنکه بیدار شوی برای تو و بخاطر تو بنویسم ، البته نه از شادی ھای نگفته ام و نه از غصه ھای دم نزده ام ، بلکه از لبخند آفتابی ات ، که حتی ھمین پاییزم را به بھار عمرم مبدل می سازد . به سراغت آمده ام تا ثابت کنم برای تو عاشق ترینم و شاید مِن عاشق ، فقط امروز مجال ھم صحبتی با تو را داشته باشم درحالیکه شاید روزی قیچی به دست بگیری و وسط رویا ھایم خطی بیاندازی!
پسرعزیزم ؛
شروع این دلنوشته ام از سیزدھمین روز مھر آغاز شد که برابر بود با عید سعید قربان . عیدی که اگر بگویم بھترین زمان برای ظھور بندگی است گزافه نگفته ام . روزی که سر آغاز فصل انسانیت و انسان بودن است . ھمیشه از عید قربان می ترسم و بیم آن دارم که این عید بیاید و نفس من ھمان نفس دربند باشد ، ھمیشه ھراس دارم که در قربانی دیگر قربانی آمال و خواسته ھایم شوم ، و در سکوت ثانیه ھایم در بی خبری بمانم . ھر سال که عید قربان می رسد دلم سخت می گیرد برای اسماعیل و ابراھیم و گوسفند ھمسایه مان ، و البته کمی ھم دلم برای خودم که عمری را در غفلت گذرانده ام . اما برای فراموشی از لغزشھایم یک تلنگر کافی است که در خوف و رجاء برزخی این عصر کاری کنم تا باز شبیه خودم شوم .
وقتی تو را دارم خوشبخت ترینم یک تلنگر کافی است که از لایه ھای تنھایی ام عبورم دھد و قول دھم به جای کسی دیگر از خواب برنخیزم . یک تلنگر کافی است که ارتفاع کوچک پروازم را تغییر دھم و تفاوتھای اطرافم را کشف کنم .
آرامش قشنگم ؛
کاش با آن دستان کوچک و مھربانت دعایم کنی تا دوباره خودم باشم ، نمی خواھم پرنده ھا برایم نماز باران بخوانند و نمی خواھم منتظر نزول آیه امن یجیب بمانم ، دلم می خواھد بازھم پنجشنبه ھا برای او و جمعه ھا برای خودم گریه کنم ، تا حالم خوب شود . خوشبختانه به درجه ای از یقین رسیده ام که دیگر کفشھایم را این پا و آن پا نپوشم و این را ھمین افراد جامعه به من آموخته اند و شاید یک اتفاق پیچیده به ظاھر ساده !
میوه دلم ؛
در ھمین مدت عمرم حکمت زندگی را بسیار تجربه کرده ام ، دیگر برای آرزوھای نیامده ام غمگین نیستم ، به تمام آنھا دست یافته ام و ھنوز کمی امید دارم تا فرصتم یابم تا نماز ُشکر بجای آورم ، برای تمام باران ھایی که سالھای قبل باریده اند . برای تمام رحمتھایی که به من ارزانی داشته و قدردانش نبوده ام . بعد از این ھم از نور نانم را می سازم ، نیازی به ترحم ندارم و تکبیر الاحرامم را با صدای بلند می گویم .
و کلام آخرم ؛
آنجاییکه تو را دارم ، دلم کبوتری می شود و به پرواز می رسم و ھنگامی که صدای تو را می شنوم به کشف یک صفت خوب می رسم . و چه آسان از یک قرار زمینی به یک مکاشفه آسمانی رھسپار می شوم . «کاش دستانم آنقدر بزرگ بود که می توانستم چرخ دنیا را به کامت بچرخانم اما کسی را می شناسم که بر ھمه چیز تواناست تو را به او می سپارم » دل نوشته بابایی