امير علي، عاشق باران
من برگ بودم که باران گرفت ودیدم که این قصه پایان گرفت
بهار تو آمد به دیدارمن و آخر مرا از زمستان گرفت
کویر تنت رابه باران زدند تن آسمان را عطش جان گرفت
تو میرفتی و چشم من چشمه بود ومن خیس بودم که باران گرفت
عجب بارشی بود برجان من که چون رودی از عشق جریان گرفت
هوای تو بود وخیال تو بود که دست مرا در خیابان گرفت
حقیقت همین است ای نازنین که چشمت غزل دادو ایمان گرفت
تو وکوچه وآن زمستان سرد ومن برگ بودم که طوفان گرفت.......
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی