امير عليامير علي، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات خوب امیر علی

صدای یک پرواز

1392/4/31 13:36
140 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امير علي جان

هروقت دلم به وسعت روزهاي گرم تابستون می گیره و از تمام ستاره های خاموش آسمون ناامید می شم ، هروقت ثانیه های علاقم  سنگین تر از قبل قدم برمی دارن و شوق داشتن پسرك خوشگلي مثل تو، از خود بیخودم می کنه به سراغت می يام ، هرچند نرم و آهسته .دلنوشته هامو دوباره ميخونم ، تا جون دوباره اي بگيرم وروح و روانم تازه تر ميشه وقتي تو رو نوازش ميكنم. بعضاً نظرات وبلاگت رو چند بار می خونم و از ابراز لطف دوستان عزيزم خوشحال كه اين همه منوشرمنده ميكنن.

پسر عزيزم،

هروقت خوندن و نوشتن رو ياد گرفتي و هرزمان به این دلنوشته ام رسیدی به دقت بخون تا اگه روزی ازت پرسیدن پدرت به چه دليل برایت می نوشت ، دلیل محکمی داشته باشی .بذار همه بدونن ، منِ خسته ، می نویسم که بهونه های ریز و درشت دلم به تو ختم بشه ، برای لحظاتی که دلم تو رو می خواد ، تا در يك پارك کمی باهم راه بریم و صحبت كنيم  .می نویسم برای وقتی هایی که دلخور می شم ، بغض می کنم ، اشکم در می ياد ، از روزهاي تنهايي كه من و ماماني به جهت دوري از تو بايد تحمل كنيم مخصوصاً ماماني مهربون كه به دليل مشغله كاري همچنان بايد اين دوري رو تحمل كنه ولي وقتي تو رو ميبينه با اون حال خسته تو رو در آغوش ميگيره و بهت لبخند ميزنه و قربون صدقت ميره تا تو بخندی . قبل از اینکه بازخواستمون کنی کمی هم واقع بین باش و ببین در اون لحظاتی که نیستيم در كوچه تنهايي و از پشت پنجره هاي بسته ، تو را مي خوانيم ، با شاپركها در آسمان آبي هم صدا مي شويم و با باران نام تو را بر لب جاري مي سازيم و به نیت سلامتی تو صدقه مید هيم . پس اين روزا يادت نره.

 

می نویسم برای اون لحظاتی که درد دلهام به وسعت چشمات میشه و پرمی شم از تویی که نمیدونی همه اینها برای توست .می نویسم که اگه يه روزی نخواستی منو همراه خودت به گردش ببری ، چیزی برای خوندن داشته باشم .می نویسم تا بتونم بگم خدا جون ؛  من در تربیت فرزندم كم  نذاشتم ، همه چیز رو به او گفته ام این هم سندش .می نویسم برای روزهایی که ادامه دارند و از تو خبری نمی شود .می نویسم تا اینجا محلی باشد برای صدای یک پرواز ، فرود یک فرشته ، آغاز یک معراج و شروع یک زندگی .

ای همه باور من ، امير علي عزيزم

وقتی برای تو می نویسم به بغض ابر خیره می مونم و تنها به این نوشته ها لبخند می زنم . وقتی احساس خودم رو نسبت به تو با واژه ها بیان می کنم ، راحت تر می تونم نفس بکشم . خواهش می کنم بگذار بنویسم چون نمی دونم چند ستاره تا صبح دیدارمون باقی مونده .

وحرف آخرم:

به یاد داشته باش برای آنکه من و ماماني قهرمان زندگیت باشيم تک تک ثانیه های عُمرمون رو وقف تو کرديم ، می تونی نشونیاشو از موهای سفیدمون بگیری که آرام آرام جاشونو با سیاه ها عوض می کننن .راستی به نظرت اونهایی که در خانه سالمندان زندگی می کننن ، این روزا وبلاگشون فعاله  و هنوز براي بچه هاشون مي نويسن ؟!                از طرف بابایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)